دوستی

دوستی

چند روزی گذشت و بالاخره اون دختر دوباره به نمایشگاه اومد بازم دقیقا همون موقعی که هوشنگ نبود وارد شد و گفت :
- سلام بر ساده ترین پسر این شهر و پسر محجوب شهر ما
گفتم :
- سلام میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم
گفت :
- خب بگو عزیزم
گفتم :
- میدونین من نامزد دارم...
دیگه نذاشت حرفم رو ادامه بدم گفت :
- پس چرا این رابطه رو شروع کردی و با نگاهت ...
من هم حرفش رو همینجا قطع کردم چون اگه میذاشتم ادامه بده ممکن بود دل من رو نرم کنه و گفتم :
- اگر من کاری کردم که شما این فکر درت بوجود اومده اشتباه کردم من نامزد دارم من اونو خیلی دوست دارم اونم من رو دوست داره من معذرت میخوام لطفا دیگه تمومش کن بعدم چه رابطه ای من چیزی رو شروع نکردم
گفت :
- میدونی که من میتونم الان به نامزدت همه چیز رو بگم اما چون پسر خوبی بودی این کار رو انجام نمیدم


من هم با این که از این حرفش عصبانی شدم ولی جلوی خودم رو گرفتم گفتم بذار فکر کنه من یه انسانی هستم که هیچی نمیدونه و نمیفهمم مهم نبود فقط میخواستم تموم بشه توکلم هم به خدا بود به این ترتیب این قضیه درست شد اگه من باهاش در میوفتادم موضوع کش پیدا میکرد.
بعد از ظهر رفتم و به حاجی زنگ زدم و ازش پرسیدم طرحت برای خونه دار شدن من چیه و حاج احمد گفت :
- شما میخواید ازدواج کنید تالار ببینید ماشین عروس لباس عروس و داماد و هزار تا خرج دیگه هر کدوم از فامیل هم میخوان کلی خرج کنن بیان مراسم و پولی بسیاری بابت ارایش دخترا و لباس خریدنشون و هزاران خرج دیگه مثل هدیه خریدن همه ی این خرجها رو فامیل به شما بدن و اون چه که پدراتون میخوان برای شما خرج کنن رو هم بزار روش قید یک شب رو بزنید عوضش یک پول خوبی نصیبتون میشه حداقل رهن کامل یک خونه نصیبه شما میشه همه هم حاضرن این کار خیر رو انجام بدن
حرفهای حاجی خوب بود اما گفتم :
-حاجی جان بعد اینو چه کسی به فامیل بگه که خرجی که بابت لباس خریدن برای عروسی ما میخوان بکنن با خرجهای دیگه بیارن دو دستی تقدیم ما کنن
حاجی گفت :
- این دیگه کار زنهاست شما حرفشو بنداز وسط اولش کمی جلوی شما وایمیستن ولی بعد کم کم میبینی همراه میشن البته پدر و مادرتون هم خیلی مهم هستن انتخاب با شماست یک شب گناه و بزن و برقص و اخرش نه خیر دنیا داره نه اخرت یا خونه دار شدن خود دانی
حاجی یه چیزی برا خودش میگفت مطرح کردن این موضوع کمی مشکل بود اما من این مسئله رو برای مهناز گفتم خیلی عجیب بود مهناز گفت :
- سعید جان من میخوام با تو باشم زیر یه سقف برام مهم نیست دیگران چی بگن بذار دخترای بقیه تو بهترین رستورانهای این شهر عروسی بگیرن چه فایده از این همه جهالت اونم توی یک شب


عشق من به مهناز بیشتر شد به این میگن عشق واقعی اون فقط میخواد با من باشه من رو میخواد نه من رو با یه عروسیه مجلل و مفصل فردای اونروز با مهناز چند روزی مرخصی گرفتیم و به روستا رفتیم تا این موضوع رو به پدر و مادرامون بگیم البته کار آسونی نبود و اولین موضع رو مادر مهناز گرفت...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط سید حسین هاشمی| |

Design By : Mihantheme